چند مسافر به شهری رسیدن و می خواستن مقداری سوغاتی و هدیه بخرند. باروبندیل و به یکی از همسفران سپردند و رفتن؛ همسفر آنجا نشست تا دوستان برگردند. کمی اون طرف تر بچه ها مشغول بازی و سروصدای زیادی به راه انداخته بودند. اما انگار مرد غرق در افکار خود بود. مدتی گذشت؛ از نشستن خسته شد خواست بلند شه و کمی قدم بزنه تکانی به خود داد، بچه ها خیال کردند که مرد از سرو صدای آنها ناراحت شده و می خواد اونا رو دعوا کنه پس پابه فرار گذاشتن...
وقتی مسافرا برگشتند چهره ناراحت و گرفته دوستشان توجه همه رو جلب کرد. وقتی علت و پرسیدن مرد با ناراحتی گفت: «هیچ! تا حالا که به این سن رسیدم هنوز بلندشدن از روی زمین و یاد نگرفتم!»
نظرات شما عزیزان: